#سرآشپز_طلایی
#قصه_یلدا
#کیک_دسر_یلدا
#ژله_خامه_کیک
کدبانوهای محترم پیشاپیش یلداتون مبارک
🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉
قصه یلدا ی که تو بچگی خاله بزرگ مابرامون زیر اون لحاف کرسی گرم و نرم برامون تعریف میکرد این بود
((قصه ی نمکی ))
روزی وروزگاری بود در ده کوچک ودور از شهر خانواده پر جمعیت که دارای7دختر بودند در کنارهم خوش وخرم زندگی میکردند که خانه ی این خانواده بزرگ 7درداشت 7 در،خلاصه هرشب نوبت یکی از دخترای خونه بود که دربها رو ببنده که تا آخر هفته نوبت رسید به ( نمکی ) نمکی اسم دختر کوچک خونه بود انشب قرار بود هفت درب رو ببنده که خیلی خسته و بی حال بود فقط 6 درب رو بست و رفت گرفت خوابید امان از دل غافل وهواس پرتی نمکی که کار دست همه داد نیمه های شب بود که صدای دیو دو سر زشت وبدجنس در امد بله دیو امده بود توی خونه نمکی
همه با ترس ولرز از جا پریدن صدای چی بود
خود نمکی متوجه شد که همه ی دربها رو نبسته وبقیه هم این موضوع رو فهمیدن وهمه با هم یکصدا میگفتن
((7 درو بستی نمکی یه درو نبستی نمکی))
دیو داد وبیداد میکرد و گرسنه بود همه هر چی خوراکی داشتن آوردن تا دیو رو سیر کنن ولی دیو به همینراحتی سیر نمیشد ریش سفید ده گفت که این دیو یک شیشه داره که شیشه عمرش هست وباید انو پیدا کنن وبشکنن تا دیو بمیره نمکی رفت تارسید به غارمحل زندگی شروع کرد به گشتن تاپیداش کردنمکی اونو با هزار زحمت بردسمت خونه وقتی رسیدهوا داشت روشن میشدبه دیو گفت دنبال من میگشتی من اینجام دیو که خسته هم شده بود نا نداشت بلند بشه نمکی شیشه رو محکم کوبید به زمین و شیشه هزار تکه شد دیو هم دود شد رفت تو هوا واز بین رفت همه خوشحال شدند
واین درست عبرتی شد برای نمکی که دیگه در خونشون رو حتما ببنده