یکی از دورتربن خاطراتم اینه که سه چهار سالم بود یه روز بهاری به همراه بچه های فامیل که از من خیلی بزرگتر بودن رفتیم باغچه ی بزرگ پشت خونه ی عمو اینا که همش رو باقالی کاشته بودن
باقالی ها نوبرانه و خوشمزه بود وسط بوته ها پرسه میزدیم و تند تند هم باقالی تازه میخوردیم منم کوچولو تر از همه بودم حتی از بوته های باقالی هم کوتاه تر بودم 😄
مثل اینکه گاز باقالی ها منو گرفت و من بیهوش افتادم وسط بوته ها بقیه هم غافل از من مشغول گشت و گذار بودن ....
من از اون بالا ،خودِ کوچولوم رو نگاه میکردم که یه لباس لیمویی رنگ تنمه شلوار بنفش گل منگولی، یه پاچه ی شلوارم تا زانو رفته بود بالا ، یه غلاف باقالی دستمه و آروم روی زمین خوابیدم 😴... یه حلزون شاخ دارم نزدیکم بود 😬🥴
یکدفعه، زهرا دختر عموم متوجه شد من نیستم بعد کلی گشتن و سرو صدا و اومدن بزرگترها ، منِ بیهوش رو، وسط بوته ها پیدا کردن
فوری بردنم شهر بیمارستان🤒 ....بعد چند روز مرخص شدم 😊
هیچ کس باور نکرد که من اون بالا بودم .....😕 فکر میکردن دارم خیال بافی میکنم .... ☹😩

چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۴

ممنون از دوست گرامی 🌹
@marmar1360

#سوپر_آشپز
#خورشت_شوید_باقالی
#گوشت_قلقلی
#خورشت
#باقالی
#هدیه
#هفته_دوم
#کوک_اسنپ